یک فنجان چای بیموقع
نویسنده: امیرحسین فطانت
ناشر: مهر اندیش 1393
همهچیز باید اینگونه اتفاق میافتاد که افتاد. بار سنگین چهلساله را از دوش روح خود برداشتم و کتابی که چهل سال در انتظار نوشتن آن بودم نوشته شد و شروعی با یک سؤال ساده؛ چه چیزی سرنوشت آدمها را رقم میزند؟
هر روز هزاران فنجان چای در دنیا نوشیده میشود. هر کس در طول زندگی بارها چای نوشیده است. در گذشتهها نیز هزاران فنجان چای نوشیده شده است، اما در این میان یک فنجان و تنها یک فنجان چای بیموقع سرنوشت آدمهای بسیاری را رقم زد. آدمهایی کشته شدند، آدمهایی سالها را در زندان گذراندند، تراژدیهای انسانی زیادی به وقوع پیوست، قهرمانانی زاده شدند و بر سرنوشت یک ملت و یک انقلاب اثر گذاشت. همهچیز انگار با همان یک فنجان چای شروع شد و یا تمام شد.
نه اینکه آن فنجان چای معجونی عجیب باشد و یا آن را آدم مهمی نوشیده باشد؛ و نه اینکه در یک لحظه تاریخی و یا به مناسبتی بزرگ نوشیده شده باشد، نه؛ اصلاً اینطور نیست. فقط یک فنجان چای ساده بود، از همین چایهای معمولی، در فنجانی معمولی که چهل سال پیش در یک بعدازظهر از همین بعدازظهرهای معمولی یک دانشجوی بیستودوساله نوشید. نوشنده آن فنجان چای بیموقع من بودم.
در زندگی بارها با خود فکر کردهام که اگر آن فنجان چای را ننوشیده بودم سرنوشت من چگونه تغییر میکرد؟ در مورد سرنوشت آدمهای دیگری که با نوشیدن آن فنجان چای کشته شدند و یا سالها در زندان گذراندند، و سرنوشت دیگر بازیگران بی چهره و گمنامی که پسلرزههای نوشیدن آن چای زندگی آنان را دگرگون ساخت چیز زیادی نمیدانم، اما میدانم که نوشیدن آن فنجان چای خیلی چیزها را عوض کرد. شاید جنجالیترین پرونده محاکمه سیاسی آخرین سالهای زمان شاه رقم نمیخورد، قهرمانانی زاده نمیشدند، دهها تن ملهم از این قهرمانان به خاک و خون نمیافتادند و من امروز در دهکده “گواتاویتا” در کلمبیا از بلندای یک زندگی بس غریب به بازی سرنوشت و راه طی شده با هزارتوهای بسیار نگاه نمیکردم اگر آن فنجان چای را ننوشیده بودم.
در اواخر سال 1352 در دادرسی ارتش دادگاهی برگزار شد که در آن یک گروه دوازده نفره متشکل از روشنفکران مارکسیست به اتهام قصد گروگانگیری ولیعهد در مراسم اهدای جایزه به یکی از اعضای گروه در جشنواره فیلمهای کودکان محاکمه شدند. ولیعهد در آن زمان پسری یازدهساله بود.
در تمام طول مدت حکومت شاه هیچ دادگاهی چنین پر سروصدا برگزار نشده و این چنین تحت پوشش رسانهها قرار نگرفته بود. آتشینترین بخشهای دفاعیات دو نفر از اعضای گروه، کرامت الله دانشیان و خسرو گلسرخی که از اعتقادات خود بر مارکسیسم و مبارزه مسلحانه و سازمان چریکها دفاع کردند از تلویزیون ملی و سراسری پخش شد. واقعهای که تا آنوقت سابقه نداشت و همین دفاعیات منجر به اعدام هردو نفر گردید. زمان زیادی نگذشت که نتایج آن دادگاه و اعدام آن دو نفر و نیز از نظر تأثیری که انتشار دفاعیات پرشور اعدام شدگان در میان مردم و بهویژه روشنفکران و دانشجویان داشت این رویداد را به یکی از جرقهها و نیروهای محرکه انقلاب ایران و به آغازی بر پایان رژیم سلطنتی تبدیل کرد. اعدام شدگان، دانشیان و گلسرخی به اسطورههای مقاومت و قهرمانان روشنفکران مارکسیست بدل شدند و پنج سال بعد از این تاریخ انقلاب اسلامی ایران پیروز شد.
چهل سال از آن زمان میگذرد. با انقلاب ایران تاریخ سرزمین ما ورقی تازه خورد. دهها کتاب و مقاله و شعر و سرود از طرف روشنفکران مارکسیست در رثای قهرمانان خود سروده شد. بعد از انقلاب دهها نفر از جوانان سرزمین ما ملهم از عمل قهرمانانه و انتخاب مرگ آگاهانه دانشیان و گلسرخی به خاک و خون افتادند و دهها داستان و تفسیر مختلف درباره این ماجرا روایت گردید. این پرونده بهعنوان نمونهای از پروندهسازی و عملیات یکی از سفاک ترین سازمانهای پلیس سیاسی دنیا علیه روشنفکران به یکی از بزرگترین نقاط ضعف رژیم سلطنتی تبدیل شد. شاه و ملکه و اهل دربار در همان زمان و بعدها مورخان تاریخ معاصر در مورد این پرونده و توطئه گروگانگیری ولیعهد و اعضای خاندان سلطنتی اظهار نظرها کردند. پرویز ثابتی بهعنوان رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور “ساواک” عملیات دستگیری این گروه را بخشی از افتخارات سازمان خود قلمداد کرد.
تنها یک نفر بود که به این حادثه تاریخی از زاویه دیگری نگاه میکرد. کسی که بیش از همه از حقایق و جزئیات این ماجرا آگاه بود و با لبخندی تلخ بر طنزهای خانمانبرانداز سرنوشت از خود میپرسید: اگر آن فنجان چای را ننوشیده بودم تاریخ مملکت و سرنوشت من و دیگر بازیگران این ماجرا چگونه نوشته میشد؟ و به این فکر افتادم که بفهمم چه چیزی سرنوشت آدمها را رقم میزند؟
*****
کتاب ” داستان تمام داستانها” و ” یک فنجان چای بیموقع” هرچند هریک کامل است اما مکمل یکدیگرند و یک زندگی را تعریف میکنند و زندگی را تعریف میکنند. دانه ارزنی است به انبار غلّه دانائی بشر. رسالت من بهعنوان یک اهل قلم فریاد زدن بود هرچند هیچکس نشنود و به قول بیهقی ” امروز به دست من، جز قلمی نیست، باری میکوشم تا خدمتی کنم”
*** به نقل از وبلاگ امیر فطانت