دکتر رضا اکبری نوری

این که زندگی چیست؟ در کجا خانه دارد؟ مرزهای آن کجاست و چه قلمرویی را شامل می‌شود؟ این که در خود است یا بیرون از خود؟ غایتش کجاست و آغازینگاهش نیز؟ و بسیاری دیگر از این پرسش‌ها، تاریخ بشر و فکر را به خود مشغول داشته است. مطمئنا من که در این لحظه می‌نگارم و شما که در لحظه‌ای دیگر می‌خوانید در همین پرسش‌ها با یکدیگر شراکت داریم. گرچه ممکن است در نسبت با این پرسش‌ها رویه‌های متفاوتی را در پیش گیریم. می‌توان نادیده گرفت، به آن فکر نکرد و از کنار آن گذشت. می‌توان تعبیری از زندگی را گرفت و تا آخر مومنانه به آن پایبند بود، می‌توان کاوش‌گری مدام بود و دست از جستارگری نکشید و پا در پیش گذاشت و هم چون شوالیه‌ای جسور مرزهای وجود را یک به یک درنوردید و شور زندگی را دنبال کرد.

اما آن چه بیش از همه در هنگام نوشتن این یادداشت مرا به خود مشغول داشته است این است که هرچه می‌اندیشم به این نتیجه بیشتر دل می‌بندم که زندگی به طور اعم و زندگی فکری به طور اخص ماجرایی دلاورانه است. این چیزی است که برتراند راسل (برتی) به خوبی به ما یادآور می‌شود. او که برنده جایزه نوبل ادبیات، از اولین مخالفان سلاح‌های هسته‌ای، سخنران دائمی رادیو و تلویزیون و مایه عذاب نظام سیاسی بود و در زمینه‌های مختلف از عشق تا فلسفه، از سیاست تا اخلاق و ادبیات را درنوردید، در قطعه ابتدایی زندگی‌نامه خود نوشتش سه چیز را برای چرایی زیستنش طرح انداخته که زندگی عملی‌اش نیز گواهی بر این مدعاست. که همه این‌ها زندگی فکری و عملی را به ماجرایی دلاورانه تبدیل کرده است.

“برتی” در آغازین گاه این کتاب می‌پرسد: برای چه زیسته‌ام؟ و در پاسخ ادامه می‌دهد:

“شور و شوق سه‌گانه‌ای، ساده، ولی توانکاه و مردافکن بر زندگی من حکم‌فرما بوده‌اند: شوق شوریدگی عشق، شوق راهجویی به دانش و شوق از میان برداشتن رنج‌های آدمیان”. به هیچ وجه نمی‌توان با این عبارات به سادگی روبرو شد و به سادگی از کنار آن گذشت. واکاوی عباراتی که “برتی” از آن‌ها در توضیحِ برایِ چه زیستننش به کار می‌برد ابعاد وجودی شگرفی را طرح انداخته است که از شور فردی و جمعی‌ای حکایت می‌کند که وجه استعلایی بسیار قدرتمندی را در خود دارد. شورهایی که قرار و آرامش را می‌زداید و انسان را در طوفان‌های سهمگینی قرار می‌دهد که دست و پنجه نرم کردن با آن‌ها شوالیه‌ای را می‌خواهد که باید آسمان هم یارش باشد.

“برتی” (برتراند راسل) در آغازین گاه این کتاب می‌پرسد: برای چه زیسته‌ام؟ و در پاسخ ادامه می‌دهد:

“شور و شوق سه‌گانه‌ای، ساده، ولی توانکاه و مردافکن بر زندگی من حکم‌فرما بوده‌اند:

شوق شوریدگی عشق، شوق راهجویی به دانش و شوق از میان برداشتن رنج‌های آدمیان”.

راسل خود نیز به این آوردگاه آگاهی دارد. وی عنوان می‌کند که ” این شور و شوق ساده توانکاه و مردافکن است” و” این شورها چون بادهای توفنده مرا به این سو و آن سو کشانده، به سرکشی و طغیان خوانده و به ژرف دریاهای دلهره و به سوی پرتگاه یاس و نومیدی رانده‌اند”.

طبعا شوق عشق که سرشار است از سرور و وجدی وصف‌ناپذیر حالتی است انسانی که انسان را به کشف دنیاهایی در خود و بیرون از خود توانا می‌سازد و توان انسان را در درنوردیدن خود همچون دریانوردی جسور می‌آزماید. بدین‌سان راسل از یک سو به دنبال وجدی شعف آور است و از سوی دیگر درصدد رفع تنهایی جانکاهی که انسان را احاطه کرده است. وی به خوبی آگاهی دارد که تنهایی انسان فشاری جانکاه را بر انسان وارد می‌سازد و به همین سبب رنجی که از تنهایی عاید انسان می‌گردد با شور و وجد عشق تا اندازه زیادی بر طرف می‌شود.

برتی اذعان می‌کند که ” در پی عشق برآمدم چون وجد به بار می‌آورد، چنان وجد عمیقی که برای به چنگ آوردن چند ساعتی از آن، آماده بودم جان در سر این سودا بنهم. در پی عشق برآمدم چون تنهایی را می‌زدود، تنهایی جانکاهی که هشیاری از ذهن می‌ربود و چشم به کرانه دنیا می‌دوخت، به ژرفنای بی‌پایانی که زنده بدان قدم ننهاده است”. اما نیاز به عشق به همین جا خاتمه نمی‌یابد. راسل با ذهنی متمایل به حالات عرفانی و نگاهی قدسی و شاعرانه عشق را ستایش می‌کند به گونه‌ای که بیان می‌کند” در پی عشق برآمدم چون در پیوند آن ریزنقش عرفان و منظر نیم رنگ بهشت و قدسی بودن و خیال شاعرانه را می‌یافتم. این آن چیزی است که در پی آن بوده‌ام، شاید به نظر آید که بدین همه نمی‌ارزیده است ولی به هر حال در پی آن بوده‌ام و بدان رسیده‌ام”.

بر این مبنا برتی به دنبال شور شوریدگی جانکاه عشق تنهایی‌اش را می‌زداید، گرایشات عرفانی‌اش را دنبال می‌کند و خیال‌انگیزی و قدسی بودن آن را می‌ستاید و در نهایت به آن دست می‌یابد و با آن زندگی می‌کند.

اما شوق دوم که زندگی راسل را احاطه کرده است. شوق راهجویی به دانش. به نظر می‌رسد دنیای دانش برای برتی وسیع‌تر و عمیق‌تر از قلمرو عشق است. زیرا درحالی‌که مدعی دست‌یابی به عشق است اما در خصوص دانش متذکر می‌شود با وجود این که به همان اندازهٔ عشق به دنبال دانش بودم اما اندکی از این آرزو برآورده شده است. وی می‌نویسد” با شوری همتای شور عشق در پی دانش بودم، می‌خواستم به دل آدمی پی ببرم، به درخشش ستارگان و این که چرا می‌درخشند و به قدرت فیثاغوریان که بر فراز جریان هستی با نیروی عدد تاب می‌خوردند و سیر می‌کردند. اندکی از این آرزو – البته نه چندان – برآورده شد.

در یک واکاوی ساده باید اذعان کرد که برتی در این سه شوق سه رنج بزرگ انسان را نشانه رفته است.

اول رنج تنهایی. دوم رنج جهل و سوم رنج غفلت. وی برای رفع این سه، باهم بودگی، با دانش بودگی و بالاخره نوع دوستی را طرح انداخته است و دلاورانه می زید تا مستحق این باشد که بگوید “این زندگی من بوده است و من آن را برای زیستن سزاوار دانسته‌ام”.

این دو شوق کافی است تا راسل خود را در آسمان ببیند. ” عشق و دانش تا آن‌جا که میسر بود مرا به آسمان بردند و به بهشت نزدیکم ساختند.. شوق عشقی که برای راسل خیال‌انگیزی قدرتمند است تا دانشی که دل چیزها را برای وی می‌شکافد. به خاطر داشته باشیم که هر دو مقوله مورد نظر رو به کشف دارند و برتی شیفته کشف است. اما با وجود همه این‌ها رنجی وی را به زمین بازمی‌گرداند. “ولی همیشه دل سوزاندن بدین و بدان، مرا به زمین باز گردانده است” وی که به آسمان رفته و به بیان خودش به بهشت نزدیک شده است، به زمین بازگردانده می‌شود. این جاست که سناریوی تعالی مضاعف انسانی را به زیباترین وجهی شاهد هستیم و قهرمانی را به نظاره می‌نشینیم که قدرتمند می‌شود و رها اما بازمی‌گردد چون” بازتاب فریاد و درد، دلم را به لرزه درآورده است: کودکان قحطی زده، قربانیان شکنجه گران ستمگر، پیران بی پناه که سرباری هستند مورد نفرت فرزندان، و همه این جهان تنهایی و بی‌کسی و فقر و درد برای زندگی انسان – آن چنان که زندگی باید – صورتی کریه و بد منظر ساخته است. آرزومندم که از شر بکاهم، ولی نمی‌توانم و از این بسیار در رنجم”.

سطر پایانی این پیشگفتار با چنان صلابتی تمام می‌شود که تنها می‌تواند نتیجه یک زیستن دلاورانه باشد. راسل در خاتمه یادآور می‌شود که”این زندگی من بوده است و من آن را برای زیستن سزاوار دانسته‌ام و اگر اقبال یاریم کند و بگذاردم باز به زندگی کردن خواهم پرداخت”.

در یک واکاوی ساده باید اذعان کرد که برتی در این سه شوق سه رنج بزرگ انسان را نشانه رفته است. اول رنج تنهایی. دوم رنج جهل و سوم رنج غفلت. وی برای رفع این سه، باهم بودگی، با دانش بودگی و بالاخره نوع دوستی را طرح انداخته است و دلاورانه می زید تا مستحق این باشد که بگوید “این زندگی من بوده است و من آن را برای زیستن سزاوار دانسته‌ام”. این رنج‌های بزرگی را که راسل تشخیص داده است بی‌شک یکایک ما را حتی زمانی که به آن‌ها نمی‌اندیشیم می‌آزارد و مثل خوره روحمان را می‌خورد و از درون تهی می‌سازد. لیکن آن چه که مردمان برای تسکین دردها و رنج‌هایشان در پیش می‌گیرند پناه بردن به جمع‌ها به جای عشقی جسورانه و پرشور، پناه بردن به عادت‌ها و باورهای سینه به سینه به جای سلحشوری در دانش، و خود گرایی مفرط به جای نوع‌دوستی که این همه، از آن انسان دلاور، انسان زبون و خواری می‌آفریند که از خود نیز می‌گریزد.

به یاد داشته باشیم این‌ها شوق‌های مومنانه “برتی” یکی از بزرگ‌ترین فلاسفه خداناباور قرن بیستم است.

آری زندگی ماجرایی دلاورانه است.

به یاد “برتی”.