دکتر حسینعلی نوذری
تاریخ دیرپای دانش و معارف بشری در مسیر رشد و تکامل خود، بهویژه ازنظر رابطه میان شاخهها و رشتههای مختلف آن، شاهد فرازوفرودهای بسیاری بوده است. زمانی «دراز اندیشه وحدت کلیه رشتههای علوم و معارف بشری» بر مناسبات میان رشتههای مختلف دانش سایهگستر بود. تقسیمبندی و تنوع شاخهها و رشتههای مختلف علوم نیز با عنایت به وحدت مذکور در قالب «تقسیمبندی درختی» معنا مییافت: بسته به اینکه کدام رشته از علم خاستگاه و ریشه یا «مادر همه علوم» بشمار میرفت، سایر رشتهها نیز تنه، ساقه، شاخه و برگ «درخت معرفت بشری» را تشکیل میدادند. زمانی فلسفه، مدتی ریاضیات، دیری ادبیات و دیرگاهی ادبیات بهمنزله «ریشه یا مادر همه علوم» محسوب میشدند.
در این خصوص شاهد ردهبندیهای فراوانی هستیم که از عصر طلایی کلاسیک یعنی از دوران فیثاغورث تاکنون درباره علم به عمل آمده است.[1]
روند مذکور تا سدههای هجده و نوزده میلادی با شدت و ضعف ادامه داشت. در این ایام با توجه به دستاوردها و ثمرات ناشی از تحولات روششناختی در حوزههای مختلف دانش بشری بهویژه در عرصه فلسفه و نظریهپردازی، که پیشتر با انقلاب کپرنیکی در علوم طی قرن شانزده و انقلاب روششناختی دکارتی در علوم طی قرن هفده میلادی آغاز شده بود، شاهد ظهور گرایشهایی در جهت تأکید بر ضرورت تقسیمکار میان شاخههای مختلف علوم و به دنبال آن سر برآوردن رشتههای جدید و تمایل به ایجاد حوزههای خرد و فرعی و مهمتر از آن شاهد تأکید بر ضرورت تخصصی شدن علوم هستیم. بهتدریج ایده «وحدت کلیه علوم» بنا بهضرورت جای خود را به ایده «تقسیمکار و تخصصی شدن علوم» میسپارد: رشتهها و شاخههای تخصصی و فنی فرعی متعددی طی قرون نوزده و بیست در حوزههای مختلف علوم طبیعی، تجربی، اجتماعی و انسانی سربر میآورند، بهطوری که بعضاً در برخی از آنها بیش از با دهها رشته فرعی روبهرو میشویم. این مسئله البته بعدها سبب واگرایی و دور شدن رشتههای مختلف علوم از یکدیگر و در پارهای موارد سبب ظهور نوعی تضاد و تنافر میان کارورزان این رشتهها شد که وجه بارز آن را میتوان در مناسبات میان علوم اجتماعی و تاریخ دید.
لیکن حضور و سیطره این نگره چندان نپایید. به یمن ظهور و بسط و تکامل دکترین روششناختی جدید در فلسفه علم یعنی رویکرد «پوزیتیوسیم» در خلال قرن نوزدهم، بخش اعظم توجه اندیشمندان و دانشمندان-در تلاش برای یافتن «الگوی وحدت کلی و همگانی جدید» بهمنظور همبسته ساختن تمامی شاخههای دانش و الزام آنها به تبعیت از فرمولها، قواعد، الگوها، مفاهیم، روشها و نظریههای تقریباً یکدست و مورد اجماع_معطوف علوم طبیعی-تجربی بهویژه علوم ریاضی_فیزیک شده است. در این میان «قدرت تبیینی» بسیار بالای این دسته از علوم این امید را در بین دانشمندان و فلاسفه علم ایجاد نمود که میتوان سایر رشتههای علوم را نیز به تبعیت کردن از الگوها، نظریهها، فرمولها و قواعد علوم ریاضی_فیزیک وادار ساخت و آنها را به چهارچوبهای این علوم تقلیل داد. این نوع تقلیلگرایی زاییده ئ پوزیتیویسم سعی نمود حتی حوزههای علوم انسانی و اجتماعی را نیز تابع متغیر فوق ساخته و الگوهای پوزیتیویستی علوم تجربی را در مورد علوم انسانی و اجتماعی نیز تسری دهد; که خود داستان مفصل و مستقلی دارد و بحث دیگری را میطلبد.
سرانجام از سالهای دهه 1960 میلادی ظهور مقتضیات جدید زمینههای مهمی برای همکاری و همگرایی رشتههای مختلف علوم فراهم آورد، که اساساً در قالب یک رویکرد مستقل علمی و رهیافتی دانشگاهی تحت عنوان سرشت بینرشتهای علوم* فراهم آورد. فرض اصلی این رویکرد بر ضرورت همگرایی و قطعیت نیاز رشتههای مختلف به همکاری با یکدیگر و کمک گرفتن از دستاوردها و تجربیات همدیگر در قالب الگوها، روشها، مفاهیم، نظریهها، قواعد و نتایج حاصل از تحقیقات و پژوهشهای صورت گرفته در هر رشته بنا شده است. رشتههای مختلف علوم به دلیل پیوندها و تداخلهای گستردهای که با هم دارند (یعنی بهواسطه ماهیت بینرشتهایشان) بهمنظور تداوم و تکامل دستاوردهای خود و جهت نیل به پیشرفتهای بیشتر، بیشازپیش به همکاری و تعامل با یکدیگر نیاز دارند. پدیده «ماهیت بینرشتهای» مبین نیاز اجتنابناپذیر رشتههای مختلف علوم به همکاری با یکدیگر است که روزبهروز اهمیت آن برای کارورزان رشتههای مختلف علوم آشکار میگردد.
رشتههای مختلف علوم به دلیل پیوندها و تداخلهای گستردهای که با هم دارند (یعنی بهواسطه ماهیت بینرشتهایشان) بهمنظور تداوم و تکامل دستاوردهای خود و جهت نیل به پیشرفتهای بیشتر، بیشازپیش به همکاری و تعامل با یکدیگر نیاز دارند.
از سوی دیگر پدیده «تخصصی شدن رشتههای مختلف علوم» نیز موجب افزایش دامنه اطلاعات و یافتههای کارورزان آنها گشته و در نتیجه سبب افزایش مهارت و تسلط آنان در رشتههای مذکور میشود. این فرایند در جریان همکاری میان رشتهها سبب انتقال یافتهها و دادهها از رشتهای به رشته دیگر گشته و موجب میشود تا در جریان این تعامل و بده بستان کاستیها و نقایص موجود در هر رشته برطرف شود و هر رشته بتواند بهنوبه خود از دستاوردهای نظری و عملی سایر رشتهها نیز بهرهمند شود.
کتاب پیتر برک (تاریخ و نظریه اجتماعی) در راستای تحقیق همین هدف و با توجه به مضامین فوق تدوین شده است. وی در آغاز کتاب، در فصل اول تحت عنوان «گفتگوی ناشنوایان» ضمن تأکید بر ضرورت همگرایی و تعامل تاریخ و علوم اجتماعی به اهمیت حیاتی آن در بسط و گسترش این دو حوزه مهم از دانش بشری اشاره میکند. پارادایم نظری-تحلیلی مورد استفاده برک در نگارش کتاب حاضر بر مبنای بررسی نظری و تحلیل و تبیین ساختاری-کارکردی فرایند پرفراز و نشیب رابطه تاریخ با نظریه اجتماعی “بهطور اخص” و “علوم اجتماعی” بهطور اعم استوار است.
“نظریه اجتماعی” نزد برک مفهوم بسیار گسترده و فراگیر است و صرفاً به برخی از رشتههای خاص علوم اجتماعی مثلاً جامعهشناسی محض محدود نمیشود، بلکه طیف وسیعی از رشتههای علوم اجتماعی و انسانی را در برمیگیرد که با نظریهپردازی، مفهومسازی، تدوین دستگاههای نظری و جهاز فکری سروکار دارند: ازجمله فلسفه (مادر همه دیگر رشتههای تحت پوشش این دو حوزه)، جامعهشناسی، علوم سیاسی، تاریخ، باستانشناسی، اقتصاد، حقوق، روابط بینالملل، ارتباطات، روانکاوی، روانشناسی (بهویژه روانشناسی اجتماعی)، مردمشناسی، جغرافیا، مطالعات فرهنگی، مطالعات زنان، ادبیات (بهویژه نقد ادبی و نظریه ادبی)، زبانشناسی (بهویژه زبانشناسی اجتماعی یا جامعهشناسی زبان)، هرمنوتیک و دیگر رشتههای فرعی که در سه دهه اخیر بهصورت مطالعات خرد و محلی هویت یافتهاند.
هسته مرکزی پارادایم نظری-تحلیلی مذکور مقولهای است که فرنان برودل از آن با تعبیر “تاریخ کلی”(histoire totale) یاد میکند: تاریخی که فقط شرح دقیق و موبهموی جزییات حوادث و دقایق وقایع گذشته نیست، بلکه درعینحال بر بیان نقاط اتصال، ارتباطها، پیوندها، تأثیر و تأثرات متقابل، تعاملها٬ همکاریها و بده و بستانهای متقابل میان رشتهها و حوزههای مختلف فعالیت بشری نیز تأکید دارد. بر این مبنا برک ضمن اشاره به سابقه و زمینه بحثهای مربوط به رابطه تاریخ و علوم اجتماعی به بررسی روند دوری و نزدیکی این دو حوزه مهم از فعالیت اندیشگی از قرن هجدهم به بعد پرداخته و با اشاره به موارد اختلاف و عناد ورزیهای کارورزان این دو حوزه بر ضرورت همکاری بین آنها و فواید و دستاوردهای این همگرایی برای هر دو حوزه تأکید میورزد.
به اعتقاد برک نگارش هرگونه تاریخ اصیل و معتبر و جدی مستلزم پشتوانههای ژرف و دیرپای نظری و بسترسازیهای مفهومی و فلسفی عمیق و ریشهداری است که اجزا و عناصر اصلی و یا مواد خام تاریخنگاری و سایر حوزههای مطالعات تاریخی اعم از روششناسی و فلسفه تاریخ باید بر آنها استوار شود. لیکن فراهم ساختن این پشتوانه نظری و بسترسازی مفهومی مستلزم استمداد از عرصه نظریهپردازی در علوم اجتماعی و دستگاههای مفهومی (نظری) و تحلیلی در فلسفه، علوم سیاسی، جامعهشناسی و سایر رشتههای علوم انسانی و اجتماعی است. غنای تاریخنگاری علمی در گرو پیوند مستمر و تنگاتنگ آن با نظریههای اجتماعی (بهطور عام) و نظریههای جامعهشناختی (بهطور خاص) است. بنابراین کار تاریخنویسی بدون استفاده از دستمایههای فکری و تحلیلی و بدون به خدمت گرفتن نظریهها، الگوها، روشها و مفاهیم جاافتاده و مستقر و نهادینه شده علوم اجتماعی، اگر نگوییم غیرممکن، بسی دشوار خواهد بود. از سوی دیگر ارائه نظریههای جدید، الگوسازی، مفهومپردازی و مبادرت به تدوین تحلیلها و ارائه پارادایمهای روششناسیک جدید و در کنار آن رشد و غنای هرچه بیشتر رشتههای مختلف علوم اجتماعی و انسانی و ژرفاندیشی در این رشتهها نیز بدون به خدمت گرفتن فاکت ها، شواهد، اسناد و مدارک و یافتههای مسلم و معتبر تاریخی و بدون استفاده از منابع و موضوعات مسلم و قطعی تاریخی کاری چندان در خور اعتنا٬ جدی٬ معتبر و علمی نخواهد بود. به عبارت بهتر تکاپو و تکامل نظریههای اجتماعی و پژوهشهای جامعهشناختی در گرو فاکت ها و دادههای تاریخی است. در غیر این صورت تحقیقات و پژوهشهای مذکور فاقد اعتبار عینی و مشروعیت یا اقتدار علمی بوده و فقط بر سطح مشتی تحلیلهای نظری و بعضاً ژورنالیستی تنزل مییابند. بدین ترتیب با توجه به آنچه که برشمرده شد. از یکسو یافتهها و دادههای عینی و مستندات و مشهودات تاریخی میتوانند مؤید و مقوم نظریههای علوم اجتماعی در تبیین روند تکامل تاریخی وقایع و رویدادهای گذشته و حال بشمار آیند. از سوی دیگر جامعهشناسان و نظریهپردازان اجتماعی نیز با عنایت به این نوع رویکرد قادر به پیشبینی روند آتی پدیدهها و امور اجتماعی خواهند بود.
لیکن متأسفانه بین مورخان و نظریهپردازان اجتماعی همواره نوعی فاصله، جدایی یا واگرایی وجود داشته است. مورخان بیمحابا نظریهپردازان اجتماعی و جامعهشناسان را به ذهنیت گرایی، خیالپردازی و ارائه نظریههای پا در هوا و فاقد عینیت و استحکام لازم جهت تبیین و تحلیل وقایع و رخدادها متهم میکردند. بهزعم مورخان این نظریهپردازان بدون آگاهی از روند و چگونگی وقوع حوادث و رخدادهای گذشته و بدون درک ماهیت، چیستی و چرایی وقایع تاریخی سعی دارند به کمک فرمولها و قواعد جزمی و قالبهای خشک و متصلب نظری به تحلیل پدیدههای اجتماعی بپردازد. مورخان کارورزان، علوم اجتماعی بهویژه جامعهشناسان را مشتی “نظریهپرداز پشتمیزنشین”[3] که سعی دارند امور مسلم و بدیهی را در قالبهای نظری تنگ و انتزاعی بیان کنند و بدتر از همه اینکه سعی دارند همه اینها را با برچسب “علمی” به مخاطبان ارائه دهند.
از سوی دیگر نظریهپردازان اجتماعی و جامعهشناسان نیز مورخان را متهم میکنند که بدون ذهنیتی خلاق و فاقد هرگونه پشتوانه نظری و بسترهای مفهومی سعی در بازگویی و بازآفرینی وقایع و حوادث گذشته و تحلیل و تبیین پدیدههای اجتماعی در بستر تاریخ دارند. آنان مدتها مورخان را مشتی وقایعنگار اطلاعات جمع کن و آماتورهای فاقد بصیرت، کوتهبین و “چپ و چول”ی[4] میدانستند که فاقد دستگاه تحلیلی و روش علمی هستند و نادرستی مبنای دادهها و یافتههای آنان درواقع بیانگر عدم صلاحیت آنان در تجزیه تحلیل این دادههاست. به همین دلیل کار مورخان درنهایت چیزی نیست جز مشتی گردآوری نقل وقایع، داستانسرایی و روایتپردازی و در پارهای موارد خیالپردازی و افسانه سازیهای موهوم، خرافی و واهی. تاریخهایی که مورخان میسازند عاری از هرگونه مبانی نظری و بن مایههای فکری-فلسفی و فاقد روشها و ابزار تحلیلی علمی است و به طریق اولی فاقد هرگونه ارزش و اعتبار علمی بوده و نمیتوان به آنها اعتماد و اتکا کرد.
اما اگرچه مورخان و نظریهپردازان اجتماعی ظاهراً مصاحب و همسایگان چندان مهربانی با هم نبودهاند و گفتوگو یا گفتوشنودی بین آنان وجود نداشته یا در صورت وجود به تعبیر فرنان برودل نوعی “گفتوگو و گفتوشنود بین ناشنوایان”[5]بوده است، خوشبختانه طی چند دهه اخیر تلاشهای مفید و مؤثری در راستای نزدیک سازی و همگرایی این دو حوزه و ارزیابی از مناسبات ضروری بین آنها صورت گرفته است که روزبهروز در حال افزایش است. از یکسو کاربست پژوهش و تحقیق تاریخی تأثیر فزایندهای از رشتههای مختلف علوم اجتماعی پذیرفته است و بهطور جدی و عملی در تعامل با آنها قرارگرفته است. از سوی دیگر علوم اجتماعی نیز به نوبه خود از تاریخ تأثیر پذیرفته و سرشت و ماهیتی تاریخی پیدا کرده “تاریخیزه” (historicized) یا “تاریخمند” شدهاند. در دو دهه اخیر این همکاری را بین تاریخ و رشتههای مختلف علوم اجتماعی و انسانی مشاهده کرد.
هسته مرکزی پارادایم نظری-تحلیلی مذکور مقولهای است که فرنان برودل از آن با تعبیر “تاریخ کلی”(histoire totale) یاد میکند: تاریخی که فقط شرح دقیق و موبهموی جزییات حوادث و دقایق وقایع گذشته نیست، بلکه درعینحال بر بیان نقاط اتصال، ارتباطها، پیوندها، تأثیر و تأثرات متقابل، تعاملها٬ همکاریها و بده و بستانهای متقابل میان رشتهها و حوزههای مختلف فعالیت بشری نیز تأکید دارد.
پیتر برک، که به اعتقاد بسیاری از منتقدان با مطالعات و تحقیقات عمیق و گسترده خود در همگرایی بین این دو حوزه نقش مهمی ایفا کرده است، کانون مطالعات و بررسیهای خود را در کتاب حاضر معطوف دو پرسش ظاهراً ساده کرده است: فایده نظریه اجتماعی برای مورخان چیست؟ و فایده تاریخ برای نظریهپردازان اجتماعی چیست؟ برک در بحث خود در فصل نخست درباره ضرورت و فواید این دو حوزه برای یکدیگر با اشاره به سه مقوله زیر بنایی یعنی نظریه (theory)، الگو (model) و مفهوم (concept)، تأکید دارد که علیرغم دوری و پرهیز کارورزان این حوزه از هرگونه تعامل و بده بستان با یکدیگر، ماهیت موضوع مورد مطالعه آنها یکسان و واحد است یعنی “جامعه انسانی” به مثابه یک هویت کلی و” رفتار انسانها” به مثابه یک روند کلی؛ و همین امر ضرورت همکاری میان کارورزان این دو حوزه را اجتنابناپذیر میسازد. اما آنچه تاکنون میان آنها جریان داشت تنها “گفت” بود و هیچگونه “شنودی” را شاهد نبودهایم. آنان همچون ناشنوایانی هستند که صدای همدیگر را نمیشنوند، لذا حرفها یا مقصود همدیگر را نیز درک نمیکنند، به همین خاطر هرکدام در چشم دیگری خاری میبیند. دیگر مباحثی که در این فصل مورد بررسی قرارگرفتهاند عبارتاند از بحثی درباره تمایز تاریخ و نظریه، نفی گذشته، ظهور پدیده مهم و تأثیرگذار “تاریخ اجتماعی” و در پایان بحث زیر بنایی وی در ضرورت همگرایی نظریه و تاریخ.
برک در فصل دوم به بحث و بررسی در خصوص ظهور و برآمدن رشتههای متنوع در علوم اجتماعی و ربط و مناسبت و کاربرد روشها و نتایج حاصل از مطالعات و تحقیقات تاریخی برای جامعهشناسان و نظریهپردازان اجتماعی، تازهترین جریانها و پیشرفتهای حاصله در جامعهشناسی تاریخی و ظهور “تاریخ جدید” شامل تاریخ زنان، تاریخ خرد، تاریخ محلی، تاریخ فرهنگی و تاریخ زندگی روزمره در قالب تحلیل الگوها، روشها و مفاهیم محوری علوم اجتماعی و فواید و کاربرد آنها در تاریخ پرداخته است. در این فصل همچنین چهار رویکرد کلی و عام در علوم اجتماعی و نحوه کاربرد یا اعمال آنها در حوزه تاریخ در کانون تحلیل قرارگرفته است؛ چهار رویکردی که در رشتههای مختلف مشترک بوده و درعینحال در برخی از رشتهها نیز مناقشه برانگیزند: رویکرد مقایسه یا تطبیق، رویکرد کاربرد الگوها و سنخها، رویکرد روشهای کمی و بالاخره رویکرد استفاده از ریز بین یا میکروسکپ اجتماعی.
در فصل سوم به بحث و بررسی درباره چگونگی و امکان استفاده مورخان از دستگاههای نظری و ابزار مفهومی خلق شده توسط نظریهپردازان اجتماعی میپردازد؛ در این میان فقط به شماری از مهمترین آنها اشاره شده است، زیرا بررسی کامل و دقیق همه مفاهیم اساسی مورد استفاده در علوم اجتماعی را نمیتوان در یک فصل یا چند صفحه مختصر شرح داد. پارهای از این مفاهیم مانند “فئودالیسم” یا “سرمایهداری” درواقع بهصورت اجزاء لاینفک کاربست تاریخ و تاریخنگاری درآمدهاند، بهطوری که نمیتوان از آنها بهعنوان مفاهیم مستقل یا مختص علوم اجتماعی یاد کرد. این مفاهیم در جریان تکامل خود طی نیمه دوم قرن بیستم بیش از آنکه در رشتههای اختصاصی علوم اجتماعی و انسانی کاربرد داشته باشند، وارد حوزه تاریخ شدهاند. لذا بهزعم نویسنده نیازی به بحث و بررسی آنها نبود، زیرا در اکثر مطالعات و بررسیهای تاریخی و در اکثر دیگر تاریخها جای خود را کاملاً باز کردهاند. پارهای دیگر از مفاهیم نظیر “طبقه” یا “تحرک اجتماعی” نیز برای مورخان مفاهیمی آشنا و شناخته شدهاند. لیکن مناقشههایی که بر سر کاربرد آنها صورت گرفته است چندان شناخته شده نیستند. درعینحال برخی مفاهیم دیگر نظیر “هژمونی” (سیادت، سیطره)، یا مفهوم “پذیرش” (دریافت reception) همچنان مفاهیم ناآشنا و ناشناخته محسوب میشوند، بهطوری که میتوان از آنها بهمنزله نوعی “واژگان زبان اصطلاحات علمی و فنی”* یاد کرد. مفاهیم محوری مورد بحث در فصل سوم عبارتاند از: نقش اجتماعی، جنس و جنسیت، خانواده و خویشاوندی، جماعت و هویت، طبقه، شأن، تحرک اجتماعی، مصرف تجملی (بیرویه) و سرمایه نمادین، معامله بهمثل، ولایت و فساد، قدرت، مرکز و پیرامون، هژمونی و مقاومت، جنبشهای اجتماعی، ذهنیت و ایدئولوژی، مفاهمه و دریافت (پذیرش)، شفاهی بودن، متن مندی و بالاخره اسطوره.
برک در فصل چهارم در قالب سه مجموعه از تضادهای فکری_نظری به بررسی معضلات محوری و دشواریهای موجود در برابر مورخان و نظریهپردازان پرداخته است:
اول) تقابل بین ایده کارکرد (یا ساختار) و ایده کنش (بازیگر)؛
دوم) تضاد بین ایده تلقی از فرهنگ به مثابه “روبنای” صرف و ایده تلقی از فرهنگ بهمنزله نیرویی خلاق و فعال در تاریخ؛
سوم) تضاد بین ایده تلقی از مورخان و نظریهپردازان بهعنوان ارائه کننده فاکت های مربوط به جوامع حال یا گذشته و ایده تلقی از آنان بهعنوان ارائه کننده مشتی افسانه و تخیل.
این نظرات در قالب بحثهایی پیرامون کارکرد یا کار ویژه، ساختار، روانشناسی، فرهنگ و بالاخره واقعیات و افسانهها مورد تحلیل و تبیین قرارگرفتهاند.
در فصل پنجم تحت عنوان “نظریه اجتماعی و تحول اجتماعی” تلاش برک به بررسی چگونگی و امکان تبیین و تحلیل علل و عوامل تحول اجتماعی و نقش نظریه اجتماعی در این خصوص معطوف شده است: آیا ارزیابی و تشریح علل یا عوامل وقوع تحولات اجتماعی امری است که مورخان میتوانند با اتکا به برداشتها، رویکردها و مفاهیم سنتی خود از عهده آن برآیند؟ یا اینکه این مهم را باید به نظریهپردازان اجتماعی واگذاشت؛ و مهمتر اینکه آیا اساساً نظریه یا حداقل الگویی در باب تحول اجتماعی وجود دارد؟ در این خصوص برک سه رویکرد یا الگوی اساسی را مورد آزمون قرار داده است:
اول) الگوی هربرت اسپنسر که بر”تطور یا تکامل اجتماعی” (social evolution) تأکید میورزد؛ این الگو یا مفهوم به یک تعبیر همان الگوی “تحول اجتماعی” (social change) است: پدیدهای تدریجی و انباشتی که در مقابل حرکتهای دفعتی و ناگهانی یعنی “انقلاب” قرارداد؛ فرایندی درونی یا درونزا که غالباً با توجه به تفاوتهای ساختاری تعریف میشود و مبین حرکت از وضعیت ساده و غیرتخصصی و غیررسمی به سمت وضعیتی پیچیده، تخصصی و رسمی است. به عقیده برک برخلاف نظر اسپنسر”تحول اجتماعی” فرایندی تک خطی و تک عاملی نبوده بلکه چندخطی و چندعاملی است؛ لذا در تحلیل روند تحول رخسارههای اجتماع-اقتصادی و سیاسی-فرهنگی جوامع مختلف تنها نباید به یک الگو یا راه بهعنوان تنها الگو یا تنها راه ورود به رخساره یا صورتبندی مدرنیته نگریست. بلکه راههای مختلفی برای رسیدن به مدرنیته وجود دارد. البته این راهها بسیار پرفراز و نشیب بوده و همانگونه که نمونههای متعددی چون فرانسه پس از 1789 و روسیه بعد از 1917 موید آناند، لزوماً راههایی آرام و بیدردسر نخواهند بود.
دوم) الگوی مارکس که به اعتقاد برک در مقابل الگوی اسپنسر قرار دارد و از منظری چندخطی و چندعاملی به پدیده تحول اجتماعی مینگرد و در تحلیل این پدیده بر عوامل مختلف چون بحران، انقلاب و… تأکید میورزد. در تدوین و تکامل این الگو غیر از مارکس شخصیتهایی چون انگلس، لنین، لوکاچ، گرامشی و دیگران نیز سهم دارند. این الگویی است درباره روند استمرار و تداوم جوامع یا همان صورتبندیهای اجتماعی که بهگونهای پشت سر هم و متوالی و یکی پس از دیگری سر برآورده و هرکدام به نظامهای اقتصادی یا شیوههای تولید معین و خاص خود وابسته بوده و تضادها و تناقضات درونی خاص خود را دارند که درنهایت به بروز بحران و وقوع انقلاب و تحول گسسته (ناپیوسته) منجر گشته و درنهایت صورتبندی موجود و مستقر جای خود را به صورتبندی بعدی میسپارد. البته به دلیل پیچیدگیها و ابهامات موجود در این نظریه، تفسیرهای متفاوت هرکدام به نوبه خود برای میزان نقش و تأثیر نیروهای اقتصادی یا نیروهای سیاسی_اجتماعی و یا فرهنگی اهمیت و اعتبار متفاوتی قائل شدهاند. در همین رابطه مناقشههای زیادی در این باره صورت گرفته است که آیا نیروهای تولید تعیین کننده مناسبات تولید و بهتبع آن تعیین کننده روند تحول اجتماعی هستند، یا برعکس.
سوم) برک با تأکید بر اینکه دو الگوی مذکور هرکدام نقاط قوت و ضعف خود را دارند بهضرورت تحقیق درباره امکان ایجاد و ارائه سنتز یا الگوی ترکیبی برساختهای از دو الگوی قبلی اشاره میکند و از آن تحت عنوان “راه سوم” یاد میکند. در این راستا به مواردی چند بهعنوان نمونههایی از بدیل راه سوم اشاره میکند، ازجمله: ارزیابی نظری و تحلیلی الکسی دوتوکوویل درباره انقلاب فرانسه که آن را الگوی واسط بین دو الگوی “تحول تکاملی” (تطوری) اسپنسر و الگوی “تحول انقلابی” مارکس معرفی میکند. یا تحلیلها و دیدگاههای ادوارد پالمر تامپسون در کتاب تکوین طبقه کارگر انگلیس (1963) که به ارزیابی و تحلیل درباره نقش و جایگاه اتحادیههای کارگری و انجمنهای اخوت در انگلستان اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم، و اهمیت “تشریفات مشارکت” در بین اعضای “انجمن اخوت آبجو سازان” و مانند آنها پرداخته و از این طریق حمایت و تأیید تجربی لازم را از نظریه نوسازی، که از سویی نیز درصدد تضعیف آن است، به عمل میآورد. از دیگر نمونههای موردنظر برک بهعنوان نشانههای همگرایی یا سنتز الگوهای تحول مارکس و اسپنسر از دهه 1960 به بعد عبارتاند از: الگوی هابرماس (ستنز مارکس و وبر)، الگوی برینگتون مور و شاگرد وی چارلز تیلی (سنتز مارکسیسم و نظریه نوسازی)، الگوی ایمانوئل والرستین (سنتز مارکسیسم و نظریه تکامل).
به هر حال برک پس از برشمردن کاستیهای الگوی اسپنسر و مارکس و ناکامی سنتزهای ارائه شده از این دو الگو در دادن پاسخهای مناسب به انتقادها و ایرادات، بار دیگر بر ضرورت تلاش برای تدوین نظریه یا دست کم الگویی درباره تحول اجتماعی تأکید میورزد و عقیده دارد باوجود تغییر و تحول در فضای تاریخی طی سالهای دهه 1980 و پس از آن، هم باید به تحقیقات و بررسیهای تازهای دست زد و هم به تحقیقات پیشین ازجمله به مطالعات موردی متنوعی مراجعه کرد که درباره روند تحول اجتماعی در مراحل آغازین دوران مدرن صورت گرفتهاند. به همین خاطر در پایان فصل پنجم به ارزیابی و بررسی دقیق و جامعی درباره شش مطالعه موردی تحولات اجتماعی در قالب شش رساله تک نگاشت میپردازد که درصدد تدوین و ارائه یک نظریه برآمدهاند. این بخش پایانی را از منظر دیگری نیز میتوان تفسیر کرد و آن اینکه مضمون مهم و کلیدی وی در کتاب حاضر دایر بر ضرورت کاربرد الگوها، روشها، نظریهها و مفاهیم اصلی رایج در نظریه اجتماعی و علوم اجتماعی در تاریخ، درنهایت با تحلیلی دقیق و علمی از نمونههای مطالعات موردی گزینش شده مشتمل بر آثاری از مهمترین و برجستهترین نویسندگان، نظریهپردازان و مورخان تکمیل میشود.
برک در فصل چهارم در قالب سه مجموعه از تضادهای فکری_نظری به بررسی معضلات محوری و دشواریهای موجود در برابر مورخان و نظریهپردازان پرداخته است: اول) تقابل بین ایده کارکرد (یا ساختار) و ایده کنش (بازیگر)؛ دوم) تضاد بین ایده تلقی از فرهنگ به مثابه “روبنای” صرف و ایده تلقی از فرهنگ بهمنزله نیرویی خلاق و فعال در تاریخ؛ سوم) تضاد بین ایده تلقی از مورخان و نظریهپردازان بهعنوان ارائه کننده فاکت های مربوط به جوامع حال یا گذشته و ایده تلقی از آنان بهعنوان ارائه کننده مشتی افسانه و تخیل.
به عقیده وی هیچ یک از الگوهای تحول اجتماعی مورخان را راضی و قانع نخواهد ساخت، زیرا آنان ازنظر حرفهای به تنوع و تفاوت علاقهمندند. بنابراین باید به فکر امکان کار کردن با یک رشته رسالههای تک نگاشت بود. به همین دلیل شش رساله موردنظر وی که مؤلفان آن جملگی به نظریه و تاریخ هردو علاقهمندند، اولاً در جای خود تأثیر زیادی بر نظریهپردازان، متفکران، پژوهش گران و مورخان همتراز خود بهجای گذاشتند. ثانیاً جمله این شش رساله مؤید داعیه و دغدغه اصلی و محوری بحثهای پیتر برک در کتاب حاضر به شمار میروند یعنی تأکید فزاینده و واقعنگر بر سرشت بینرشتهای علوم و ضرورت اتخاذ رویکردی بینرشتهای در تحقیقات تاریخی و نظریهپردازی اجتماعی، که خود مؤید ضرورت همگرایی و همکاری این دو حوزه است. لذا تصادفی نیست که در جمع مؤلفان ششگانه به یک جامعهشناس (نوربرت الیاس)، یک مردمشناس (مارشال سالینز)، یک فیلسوف (میشل فوکو) و سه مورخ (برودل، ایمانویل لوروی لدوری و ناتان واشل) جملگی برخاسته از مکتب تاریخنگاری آنال بر میخوریم که “رویکرد بینرشتهای” در آن بهصورت سنتی_قدیم، قویم و پایدار درآمده است. از باب اهمیت بحث مذکور و شش رساله موردنظر در اینجا به اختصار به آنها اشاره خواهیم کرد:
1) کتاب دو جلدی فرایند تمدن سازی (1939) اثر نوربرت الیاس جامعهشناس آلمانی که سعی داشت همانند پارسونز سنتزی از آراء و نظریههای وبر، فروید و دورکیم ارائه کند و از این طریق سهمی در بسط و تکامل نظریه جامعهشناختی و تأثیر و رابطه آن با تاریخ ایفا کند. این کتاب به جنبههای خاصی از حیات اجتماعی در اروپای غربی بهویژه در قرون وسطای متأخر پرداخته است. الیاس در کتاب خود ضمن تحلیل پدیدهای تحت عنوان “فرایند تکوین اجتماعی تمدن غربی” به تدوین” نظریهای عمومی در باب تحول” میپردازد که شاید بتوان آن را گونهای از ” نظریه یا الگوی نوسازی” دانست.
2) کتاب انضباط و تنبیه:تولد زندان (1975) اثر میشل فوکو که از مستدلترین و محکمترین دفاعیهها برای نظریه به شمار میرود، ناظر به مسائل اجتماعی و تاریخ اجتماعی، تاریخ فرهنگی و تاریخ خرد اروپای غربی در خلال سالهای 1800_1650 است. فوکو در این کتاب ضمن شرح روند تحول در نظریههای تنبیه از شکل مجازات به شکل ممانعت (بازدارندگی) و نیز تغییر کاربست تنبیه و مجازات از شکل اِعمالِ انواع شکنجهها و آزار بدنی و جسمی، توهین و تحقیر و به نمایش گزاردن محکوم در ملأ و منظر عام تا شکل “مراقبت و نظارت”، به ظهور پدیدهای تحت عنوان “جامعه انضباطی” از اواخر قرن هفدهم به بعد اشاره میکند: پدیده یا کیفیتی که در سایر اماکن و مراکز عمومی نظیر پادگانها، کارخانجات، مدارس، بیمارستانها، تیمارستانها و دیگر مراکز عمومی، نهچندان کمتر از زندانها، به چشم میخورد و بهصورت پدیدهای شایع و همگانی درآمده است. فوکو در تحلیل روند تحول اجتماعی به پارامتری به نام “فرایند تمدن” قائل نیست بلکه بهزعم وی تنها چیزی که در این میان دستخوش تغییر و تحول میشود “شیوه سرکوب” است: سرکوب و شکنجه جسمی و فیزیکی در رژیم کهن، سرکوب و شکنجه روحی روانی در رژیمهای بعدی.
3) کتاب مدیترانهایها و دنیای مدیترانهای در عصر فیلیپ دوم پادشاه اسپانیا (1949) اثر فرنان برودل که در سالهای دهه 70 و 80 میلادی اهمیت و عظمت فزاینده آن برای نظریهپردازان اجتماعی و ربط و مناسبت آن برای علوم اجتماعی آشکار شد. لیکن نکته بسیار حائز اهمیتی که در خصوص این کتاب باید به آن توجه داشت این است که دغدغه اصلی برودل ارائه، بحثی صرفاً تاریخی درباره فیلپ دوم یا حتی مردمان منطقه مدیترانه نبود، بلکه تدوین و ارائه فرضیه یا تزی بود درباره “تحول اجتماعی” یا به تعبیر خود وی درباره “ماهیت زمان”. برودل عقیده دارد که تحولات تاریخی با آهنگی متفاوت رخ میدهند و به سه نوع اصلی آنها اشاره کرده و کتاب خود را نیز بر همین مبنا به 3 بخش اصلی تقسیمبندی میکند و در هر بخش به یکی از آنها میپردازد: در بخش نخست به اولین دوران موسوم به دوران ژئوهیستوری، جغرافیای تاریخی یا تاریخ زمین، و رابطه بین انسان و محیط زندگی وی میپردازد؛ تاریخی که روند گذر آن کند و نامحسوس و تدریجی است و برودل آن را “تاریخ ساختاری” مینامد.
که دورانی است با آهنگ حرکت کند ولی محسوس. این بخش از کتاب که بهزعم برک بیشتر به درد کار مورخان و محققان در تحلیل تاریخ میخورد، اساساً با تحول در ساختارهای اقتصادی_سیاسی_اجتماعی سروکار دارد. برای مثال به اعتقاد برودل در نیمه دوم قرن شانزدهم میلادی فاصله و شکاف میان ثروتمندان و تهیدستان چه در بخش غربی (مسیحی نشین) و چه در بخش شرقی (مسلماننشین) منطقه مدیترانه روزبهروز به نحوی چشمگیر در حال افزایش بود. این فاصله و شکاف میتوانست پیامدها و تبعات گرانباری در پی داشته باشد.
بخش سوم به بررسی دوران پرشتاب و زودگذر وقایع و افراد میپردازد که در حقیقت موضوع تاریخ روایی سنتی است که تاریخ رویدادی یا تاریخ وقایع نیز نامیده میشود. برودل این نوع تاریخ را جریانی سطحی و صوری تلقی میکند.
4) کتاب دهقانان لنگدوک (1966) اثر ایمانویل لوروی لدوری که به مطالعه و بررسی روند تحول طی ظرف زمانی بیش از دو سده در یک منطقه مدیترانهای پرداخته است. لنگدوک (languedoc) منطقه ایست تاریخی در جنوب فرانسه که از جنوب شرق به دریای مدیترانه متصل است. این کتاب به “تاریخ زیستبوم” یا “بوم تاریخ (ecohistory) ” نزدیک است تا به “تاریخ زمین” برودل، زیرا مطالعه محوری آن بررسی مناسبات میان گروههای اجتماعی و محیط مادی و زیستی یا اقلیمی آنان و نقش و تأثیر “جمعیت” است. مطابق با استدلال لوروی لدوری مهمترین عامل تحول اجتماعی در جوامع ماقبل صنعتی افزایش یا کاهش جمعیت است.
5) کتاب نگرش مغلوبین (1971) اثر ناتان واشل مورخ فرانسوی که به بررسی وضعیت مردم پرو پس از فتح این سرزمین به دست اسپانیاییها و بررسی اهمیت و نقش روند افزایش و کاهش جمعیت در تحول اجتماعی پرداخته است. لیکن مضمون عمده کتاب واشل “بحران ناشی از فتح” پرو به دست اسپانیاییهاست. وی از دو مفهوم “ساختمندزدایی” و “فرهنگ پذیری” برای تحلیل تحولات اجتماعی در خلال سالهای 1580_1530 استفاده میکند: منظور از ساختماند زدایی، گسسته شدن پیوندهای میان اجزا و عناصر بخشهای مختلف نظام اجتماعی سنتی است. با فتح پرو به دست اسپانیاییها گرچه نهادهای سنتی و آداب و سنن قدیمی این سرزمین دوام آوردند، لیکن ساختار کهن جامعه دچار تجزیه و گسست شد. واشل از مفهوم “فرهنگ پذیری” یا “خوپذیری فرهنگی” برای بحث درباره نحوه و نوع پاسخها و واکنشهای سرخپوستان (اهالی پرو) در برابر تغییر و تحولات رخداده در جامعهشان استفاده میکند. برخی از سرخپوستان ارزشها و هنجارهای فاتحین اسپانیایی را پذیرفتند، و برخی دیگر در برابر آن مقاومت به خرج دادند. قرابت واشل از فرایند “فرهنگ پذیری” هم با برخوردهای فرهنگی “عینی” و هم با چیزی سروکار دارد که آن را “نگرش مغلوبین” میخواند یعنی تصویر ذهنی فرد مغلوب از فرهنگ غالب.
6) کتاب جزایر تاریخ (1985) اثر مارشال سالینز مردمشناس آمریکایی که بر اساس الگوی فرهنگ پذیری تدوین شده است و به بحث و بررسی درباره آخرین سفر کاپیتان جیمز کوک کاشف انگلیسی به جزایر هاوایی و نحوه استقبال و برخورد بومیان هاوایی با وی و درنهایت قتل کوک به دست بومیان در جریان دومین سفر وی میپردازد. اهالی جزایر هاوایی کوک را تجسمی از “لونو” خدای خود میدانستند، زیرا ورود کوک به این جزیره مصادف شد با زمانی که مردم جزیره در انتظار ورود خدای خود بودند. گرچه کوک در جریان سفر دوم خود به این جزیره طی یک درگیری با بومیان به قتل رسید، به اعتقاد سالینز قتل وی و همینطور پرستش وی، نزد بومیان نوعی عمل آیینی و عبادی محسوب میشد یعنی همان ذبح و قربانی کردن خداوند.
پیتر برک نویسنده کتاب، استاد کرسی “تاریخ فرهنگی“ دانشگاه کمبریج و عضو هیئتعلمی ایمانویل کالج است و طی سه دهه گذشته مطالعات و تحقیقات فراوانی راجع به نظریههای اجتماعی و کاربرد آنها در مطالعات تاریخی صورت داده است. وی تألیفات بشماری در خصوص تاریخ فرهنگی و اجتماعی اروپا، جامعهشناسی و مردمشناسی تاریخی و… دارد. کتاب تاریخ و نظریه اجتماعیکه در گفتار حاضر به معرفی آن پرداختیم به اذعان منتقدان اثری است بسیار ژرف و ماندگار که تحلیلهای آن تابع نسبیت زمانی_مکانی نبوده و میتوان از آنها در تبیین پدیدهها و مقولات تاریخی و اجتماعی مختلف و متفاوت سود جست. به همین دلیل طیف وسیعی از اساتید، دانشجویان و پژوهشگران رشتههای مختلف علوم اجتماعی و انسانی میتوانند از آن بهمنزله ابزار تحلیلی مناسب استفاده کنند.
- 1. برای آشنایی بیشتر در این باره ر.ک:
- حسینعلی نوذری، “ماهیت بین رشتهای علوم: در ضرورت همکاری و تعامل تاریخ و علوم اجتماعی”، فصلنامه تاریخ معاصر ایران، سال هشتم، ش 30، تابستان 1383، ص 76_172
- interdisciplinary nature of the sciences
- پیتر برک، تاریخ و نظریه اجتماعی، ترجمه حسینعلی نوذری، تهران: طرح نو، 1393
- [3].armchair theorists
- [4].myopic amateurs
- [5] Dialogue of the deafs
- (jargon