(یادداشت رنانی و بازنشر مقاله نصرالله کسرائیان در باب کتاب‌خوانی در ایران)

سعادت‌آباد جایی است که حیوان‌های ناطق زندگی می‌کنند و به‌جای سررسید، کتاب هدیه می‌گیرند:

این دو سه روز تماس‌های زیادی داشتم از طریق ایمیل، پیامک و تلگرام. همه انتظار دارند و می‌گویند حالا که نامه‌ای به آن تفصیل را در باب انتخابات برای شورای نگهبان نوشته‌ای وقت آن است که دریکی دو شب‌مانده به انتخابات نیز به‌گونه‌ای ویژه مردم را ترغیب به رأی‌دهی کنی. اتفاقاً بعد از نامه به شورای نگهبان متنی را هم تهیه کردم با این عنوآن‌که «من رأی می‌دهم، به صد دلیل» و صد دلیلم را هم در آن ذکر کرده بودم. اما از انتشار آن منصرف شدم. بعد از آن نامه خیلی‌ها برایم پیام دادند از تمجیدهای غریب تا تنفرهای بعید. اما دوستی عزیز دو خط نوشت (واقعاً دو خط) و در آن دو خطش به ضعفی اخلاقی اشاره کرد که در من هست و در نحوه نگارش نامه هم منعکس شده است، ضعفی که حالا که خودم هم نامه را می‌خوانم متوجه وجود آن می‌شوم. و چنین شد که نوشته «صد دلیل» را رها کردم.

این چند روز هم در برابر همه این درخواست‌های «ترغیب به رأی دادن» مقاومت کردم و حالا که شب انتخابات است و همه در تب‌وتاب فردا هستیم دقیقاً می‌خواهم نکته‌ای غیر انتخاباتی اما در راستای وظیفه دانشگاهی‌ام بگویم. و آن این که برای این که ببینیم ملتی ظرفیت توسعه دارد یا نه به ظرفیت او و توانایی او در گفت‌وگو نگاه کنیم. خیلی ساده: جامعه‌ای که گفت‌وگو بلد نیست منتظر توسعه نماند. این را احمد بابا میسکه نویسنده و سیاستمدار موریتانیایی حدود چهل سال پیش در «نامه سرگشاده به سرآمدان جهان سوم» (ترجمه جلال ستاری) گفته است و من بعد از سی سال که این کتاب را خوانده‌ام امروز تازه آن را می‌فهمم: ما جهان سومی‌ها بیش از دموکراسی به «گفت‌وگو» نیازمندیم وگرنه دموکراسی هم به ابزار تازه‌ای برای فریب و تخریب خودمان تبدیل خواهد شد.

انتخابات هم اگر کارکردی دارد باید همین تمرین گفت‌وگوی اجتماعی باشد. ما متأسفانه به علت همان روحیه‌های تاریخی که در ما رسوخ کرده است انتخابات را هم به عرصه پرخاش و تخریب و شایعه و بی‌اخلاقی تبدیل می‌کنیم. و در این انتخابات نیز چنین کردیم. در هر صورت این انتخابات هم پایان می‌یابد و دعا می‌کنیم که آنچه خیر این مردم است از صندوق‌های رأی درآید.

اما آخر نه این که فردای انتخابات ما همان مردمیم که بودیم. فرقی خواهیم کرد؟ مسائل ما همان خواهد بود که بود. مشکل اصلی ما جای دیگری است. در بلندمدت تا ما مردم متحول نشویم تغییر دولت‌ها و مجلس‌ها چیزی را تغییر نخواهد داد. چند روز پیش «کانون گفت‌وگو» (موسسه‌ای که به همت خانواده امام موسی صدر در ایران تأسیس شده است) همایش سالیانه‌ای داشت که من هم سخنانی کوتاه درباره رابطه «گفت‌وگو و توسعه» بیان کردم. لب کلامم این بود که انسان را حیوان ناطق تعریف کرده‌اند اما وقتی این حیوان دوپا،‌ واقعاً، یعنی نه فقط در اندیشه بلکه عملاً در رفتارش، فرایند تبدیل شدن به حیوان ناطق را آغاز کند فرایند توسعه‌اش آغاز شده است. اصلاً توسعه را می‌شود این جوری تعریف کرد: «فرایند تبدیل آدمی‌زاده از حیوان غیر ناطق به حیوان ناطق». گرچه منظور من این جا «توسعه اجتماعی» است اما به گمانم با نگاهی که عارفان ما به فرایند تکامل وجودی انسان دارند، این تعریف را برای «توسعه فردی» ما نیز بتوان به کار گرفت. و نطق در این جا شامل نطق ذهنی و نطق زبانی و نطق رفتاری، هر سه می‌شود. فرصت کنم در این باره بعداً بیشتر خواهم نوشت. و البته از نظر من بهترین شاخص برای اندازه‌گیری میزان توسعهٔ نطق ذهنی و زبانی و رفتاری در یک ملت، اندازه کتاب‌خوانی آن ملت است.

پس می‌خواهم از همین شب انتخابات و همین لحظاتی که همه جناح‌ها در التهاب نتایج فردا به سر می‌برند به همه آن‌ها بگویم هرکدام از شما که انتخابات مجلس را ببرید مطمئن باشید چیزی تغییر نخواهد مگر آن‌که ما مردم تغییر کنیم، مگر آن‌که به‌جای تلاش برای تغییر قوانین و جابه‌جایی بودجه‌ها و برانداختن و برکشیدن وزیران، بکوشیم زمینه‌های تحول فکری و رفتاری جامعه را فراهم آوریم.

شک نکنیم که ما توسعه نخواهیم یافت مگر آن‌که شرایطی که در نوشته زیر می‌خوانید در جامعه ما تغییر کند و مگر آن‌که ما فرایند تبدیل شدن به حیوان ناطق را شروع کنیم. پس برای نمایش یک واقعیت عریان از این که ما هنوز در مسیر حیوان ناطق شدن نیز نیستیم و حتی داریم عقب می‌رویم، و به‌عنوان درآمدی بر این نگاه به توسعه، می‌خواهم امشب یعنی شب انتخابات هفتم اسفند ۹۴، نوشته نصرالله کسراییان را باز نشر دهم.

استاد نصرالله کسرائیان در حوزه عکاسی و مردم‌شناسی یک سرمایه نمادین برای ایران است و ما متأسفانه مثل اثر تاریخی بقعه پیربکر آن‌که محرابی نظیر مسجد جامع اصفهان دارد و هشتاد سال پیش در فهرست آثار ملی ثبت شده است اما اکنون خیلی از ماها اصلاً نمی‌دانیم این بقعه کجاست و مربوط به چه دوره‌ای است، او را نیز رها و فراموش کرده‌ایم و بچه‌های ما نمی‌دانند نصرالله کسرائیان کیست و چه کرده است و اکنون کجاست. نصرالله کسرائیان هنرمند صبور و جان‌سختی است که برای دیدن دنیای ما ایرانیان و ثبت آنچه اگر ثبت نشده بود فراموشش کرده بودیم حدود چهار میلیون کیلومتر رانندگی کرده، با طبیعت و فرهنگ و گونه‌گونه مردمان ما زیسته است و عکس گرفته است. او پدر عکاسی قوم‌شناسی و مردم‌نگاری ایران است. اما او مثل منار زیار در اصفهان است که گرچه بلندترین اثر تاریخی اصفهان است و شهرت جهانی دارد اما چون غریب افتاده و دور از هیاهوی جاده و شهر است، کسی آن را نمی‌بیند و خیلی از همشهری‌های من هم آن را ندیده‌اند و یا حتی نامش را نشنیده‌اند. امثال کسرائیان سرمایه‌های نمادین ما هستند که مثل آثار تاریخی‌مان باید از آنان حفاظت کنیم و به کودکانمان بشناسانیم و قدرشان را بدانیم و به وجود آن‌ها افتخار کنیم. ملتی که توانایی حفاظت از سرمایه‌های نمادینش را ندارد خواب توسعه را هم نخواهد دید.

کتاب‌خوانی روحیه‌ها را صبورتر می‌کند، رواداری را بیشتر می‌کند، تمرینی است برای تمرکز فکر، قوه نطق ذهنی را به قوه نطق زبانی تبدیل می‌کند و مهم‌تر از همه، اختلال ارتباطی ما را درمان می‌کند. ما با خویش، با همشهریان خویش، با هم‌وطنان خویش، با نخبگانمان، با مردان و زنان بزرگ تاریخمان، باتجربه‌های پرهزینه گذشته جامعه‌مان و با مردمان جهان ارتباطی نداریم، ما دیالوگ نداریم.

نوشته نصرالله کسراییان را بخوانید و حتماً به قصد قربت بگریید و اگر فردا رأی می‌دهید به کسی رأی بدهید که کتاب را بفهمد و گفت‌وگو را بفهمد و حافظ را بفهمد.

بعد از این که نوشته نصرالله کسرائیان را خواندید به پیشنهادی که من در پایان این نوشته داده‌ام بیندیشید و اگر مناسب بود عمل کنید. برای نجات ایران باید تک‌تکمان شروع کنیم. باید از اصلاح خودمان شروع کنیم. نباید بگذاریم از این دیرتر شود.

محسن رنانی- ششم اسفند ۱۳۹۴

________________________________________

موقعی که از ایرانی بودنم خجالت کشیدم، آن‌هم در کتاب‌فروشی!

نصرالله کسرائیان*

خانه ما در سعادت‌آباد است. آن را بیست ـ سی سال پیش خریدیم. وقتی خریدیمش در ضلع جنوبی آن، در خیابان سوم، دکانی هم بود. خیلی دلم می‌خواست که نمی‌بود. به دلایل مختلف: یکی این‌که من همیشه با کلمه دکان و اصطلاحات مربوط به آن، «دکان‌دار»، «دکاکین»، «دکان‌داری»، «دکان بازکردن» و…مشکل داشته‌ام، دیگر این‌که ملک بدون دکان ارزان‌تر در می‌آمد و با بودجه ما تناسب بیشتری می‌داشت. از فروشنده خواستم اگر ممکن است دکان را از ملک تفکیک کند، گفت می‌پرسم. بعد از پرسیدن گفت: متأسفانه شدنی نیست چون این ملک یک‌بار دیگر هم تفکیک شده است. به هرحال صاحب‌خانه‌ای شدیم با یک دکان.

چهار سالی دکان برای خودش ته زمین نشسته بود و ما هم کاری با آن نداشتیم. از بس برای اجاره‌اش مراجعه کردند، به صرافت استفاده از آن افتادیم. همسرم گفت: جز کتاب‌فروشی چیزی به عقلم نمی‌رسد. خودِ من هم که سوءسابقه کتاب‌فروش بودن پدرم را در پرونده داشتم، با تغییر اندکی در کاربری استقبال کردم. گفتم: می‌کنیمش «کافه کتاب». بالاخره، من، هم از نسل بعدی بودم و هم فرنگ رفته بودم و آنجا همچو چیزی دیده بودم، بعضی جاها توی گوشه‌ای از کتاب‌فروشی قهوه می‌فروختند. می‌توانستی بنشینی و کتابی را که به نظرت جالب آمده بود تورق کنی و در همین فاصله قهوه‌ای هم بخوری و اگر هم نخواستی کتاب را بخری، بزنی بیرون. همسرم پذیرفت. خودش هم رفت دنبال جواز و این‌جور چیزها. (می‌دانست که صبح تا شب فعلگی کردن برایم به مراتب ساده‌تر و لذت‌بخش‌تر از مراجعه به دوایر دولتی و این‌جور جاهاست.) گفتند: نمی‌شود. کافه یا کافی (coffee) با کتاب جور در نمی‌آید. برای اولی با اماکن سروکار پیدا می‌کنی و برای دومی با ارشاد. تازه صنف برای کافه جواز نمی‌دهد، برای آب‌میوه‌فروشی می‌دهد. در قوانین چیزی به اسم کافه نداریم. خود من هم از تحصیلم در دانشکده حقوق، «اسقاط کافه خیارات» یادم مانده بود اما به کافه برخورد نکرده بودم. به کتاب‌فروشی خشک‌وخالی رضایت دادیم، عصرها گاهی خانمم می‌رفت، گاهی خودم، بعضی وقت‌ها هم دوستی مترجم که همسایه‌مان بود به‌جای نشستن توی خانه در کتاب‌فروشی می‌نشست و کارش را می‌کرد.

سه سالی باز بود، از بس کسی نیامد تعطیلش کردیم. دوازده سالی بسته بود. در این فاصله، بازهم مراجعه کردند و خواستندش برای آژانس، آرایش عروس، کبابی، پیتزایی، پروتئینی، سوپری، برَند. بازهم ندادیم. اما از آنجا که رو به خرابی گذاشته و وضع خیلی غم‌انگیزی پیدا کرده بود، دوباره وسوسه شدیم از آن استفاده کنیم. گربه‌ها از پنجره کوچک زیرزمین رفته بودند داخل و هر کاری دلشان خواسته بود با کتاب‌ها کرده بودند و آخر سر هم که نتوانسته بودند بیرون بیایند، پس از آن‌که با حاصل کار نویسندگان و شاعران و دانشمندان و علما کارهای بی‌شرمانه‌ای کرده بودند همان‌جا دارفانی را وداع گفته و فسیل شده بودند. با دو سه‌تایی از دوستانمان ‌که یکی دوتایشان دستی در کسب‌وکار داشتند، مشورت کردیم. با واقع‌بینی تمام پیشنهادهایی دادند که هیچ‌کدامشان از محدوده شکم بالاتر نمی‌آمد: یک چلوکبابی خاص، رستورانی برای عرضه غذاهای شمالی، آذری، لبنانی و…صحبت‌ها همه حول کوبیده چهل سانتی، برگ شصت سانتی، میرزاقاسمی، کوفته‌تبریزی و هوموس دور می‌زد.

با واقع‌نابینی تمام، همه پیشنهادها را رد کردیم و باز رفتیم سراغ همان «شغل» یا «کسب» قبلی و بالاخره با هزینه کردن هفتاد ـ هشتاد میلیونِ ناقابل، چهار سال پیش دوباره راهش انداختیم و برای اداره‌اش هم از خانمی که عاشق کار در کتاب‌فروشی بود کمک گرفتیم. این خانم هشت ـ ده سالی را در مجارستان معماری خوانده بود و بعد از مراجعت به میهن عزیز مدتی هم در یک کتاب‌فروشی کارکرده و فوق‌لیسانس زبان‌شناسی‌اش را هم از دانشگاه علامه گرفته بود.

بالای در نزدیم «با مدیریت جدید» اما واقعاً می‌شد نشانه‌های «مدیریت جدید» را دید؛ نمای آجری کتاب‌فروشی را برای «جلب‌توجه» رنگ زرد کاترپیلار زدیم، علاوه بر تابلوی سردر، تابلویی هم که شب‌ها با چراغ‌های اِل‌ای‌دی زردرنگ روشن می‌شود، بغل سردر زدیم که از چند صد متری دیده شود. به پیشنهاد دوستی که هم ناشر است و هم کتاب‌فروش «برای جلب مشتری» در زیرزمینش بیش از صدتا و در طبقه اصلی سی‌وهشت عکس هم از دیدنی‌های مام میهن و زندگی مردم زدیم به در و دیوار. قرار گذاشتیم نوشت‌افزار و کتاب‌های گاج و قلم‌چی هم نفروشیم. پشت ویترین هم بزنیم «فتوکپی و سیمی می‌شود» نداریم. تا جایی هم که بتوانیم کتاب آشغال نیاوریم. قفسه‌ای را هم زیر عنوان «جهت مطالعه» اختصاص دادیم به کتاب‌هایی که یا اجازه تجدید چاپ نگرفته بودند یا گران بودند، برای امانت دادن به آن‌هایی که وسعشان نمی‌رسید که بخرند. سپرده بودیم اگر کسی کتاب بلند کرد به رویش نیاورند (از همان جوانی بین انواع سرقت تفاوت قائل بودم)، اگر امانت گرفتند و پس نیاوردند هم حرفی نزنند، کتاب هم پس از فروش پس گرفته شود. هم‌چنین شعاری را هم که همسرم مطرح کرده بود سرلوحه کارمان قراردادیم: سال اول مقاومت، سال دوم استقامت، سال سوم مداومت و…

یک سالی که گذشت، فروشنده گفت: عمو اینجا اولاً به‌ندرت کسی می‌آید و آن‌ها هم که می‌آیند، بیشتر دنبال کتاب‌های «خالطوری» هستند (این اصطلاحی است که ایشان به کار بردند، من بیشتر با «در پیتی» آشنا بودم)، بیشتر سراغ کتاب‌های عشقی و روان‌شناسی و چیزهایی مثل این‌که «چگونه افسردگی خود را درمان کنیم»، «زنان ونوسی»، «مردان مریخی»، «چرا مریخ و ونوس به هم برخورد می‌کنند»، «زن، مرد، ارتباط»، «خانواده موفق» و «تعبیر خواب» و…را می‌گیرند. بهتر است این‌ها را هم بیاوریم، چه‌بسا آن‌ها که این کتاب‌ها را می‌خوانند، وقتی چشمشان به کتاب‌های دیگر بیافتد آن‌ها را هم بخرند. گفتم: عمو، ریش و قیچی دست ِخودت است، هر کاری صلاح می‌دانی بکن، مطمئن باش اگر یک روز بیایم و ببینم قفسه‌ها را از وسط ارّه کرده و کُپه کرده‌ای وسط کتاب‌فروشی، یک کلمه حرف نخواهم زد. از خوش‌شانسی به حرف من اعتماد دارد (بیشتر نگرانی‌ام از سَرخوردن و افسردگی اداره‌کننده کتاب‌فروشی بود). از آن کتاب‌ها هم آوردیم، هر وقت هم فاکتور دادند، نَه نُه‌ماهه و یک‌ساله که رسم است، تقریباً بلافاصله تسویه کردیم. بازهم نچرخید.

پیرارسال دیدم فکرِ بِکری به نظرش رسیده. گفت: باید مناسبت‌هایی برگزار کنیم، مثل رونمایی، شعرخوانی، داستان خوانی، شب یلدا…(البته یواشکی و بی‌سروصدا که گیر ندن) گفتم: عمو، همآن‌که قبلاً گفتم، هرچه صلاح می‌دانی بکن. داستان خوانی و شب یلدا را قاطی کرد و پشت ویترین با شابلُن و اِسپرِی، سی چهل تا انار نقاشی کردند و تو توییتر و اینستاگرام و این چیزایی که ازشان سر در نمی‌آورم اعلام کردند و چای و شیرینی و قهوه و…شب خوبی بود، آن‌قدر که خود من هم سر شوق آمدم و با سوءاستفاده از فرصت، چند شعر از آن‌هایی که ترجمه کرده بودم خواندم. اگر بعد از آن شب، شما کسی از آن پنجاه شصت نفری را که آمدند، دیده‌اید من هم دیده‌ام. البته بی‌انصافی نباید کرد، آن شب چند جلدی کتاب فروختیم. اما همچنان از رونق خبری نبود.

چند ماه پیش که داشت حوصله‌اش سر می‌رفت گفت: عمو بیشتر کتاب‌فروشی‌ها درآمدشان از محل فروش چیزهایی غیر از کتاب است. مردم همه‌چیز می‌خرند، برای همه‌چیز پول دارند، امّا برای کتاب ندارند. (از نشر آگاه که از این چیزها نمی‌فروشد خبر داشتم، می‌دانستم سال قبل به زور حقوق کارمندهایش را داده بود. سی، چهل سالی هست که با مدیر مسئولش افتخار آشنایی دارم)

گفتم: عمو جان، همآن‌که قبلاً گفتم، حرف مرد یکی است. گفت: باید یه مقدار «جینگولی مستون» بیاریم. پرسیدم: عمو «جینگولی مستون» چیه دیگه؟ (بهتر از من اصطلاحاتی را که جوانان به کار می‌برند می‌شناسد.) گفت: چیزایی مثل ماگ، فِرفِره، شمع، جامدادی، دفترچه‌هایی با جلدهای خوشگل از جنس موکت یا پارچه زیرشلواری، کیف نَمَدی، گوشواره، النگو و…نمی‌دانستم چه بگویم، به‌خصوص که می‌دانستم خودش خیلی حرص می‌خورد، اما این را هم گفته بود که شاید این بهانه‌ای بشود برای این‌که کتاب هم بخرند.

کتاب‌های میز وسط کتاب‌فروشی منتقل شد به قفسه‌ها و جایش را داد به همان چیزها که بالا گفتم. همین حالا آن چیزها جلوی چشمم است به اضافه چندتایی جغد و کبوتر سفالی و گچی که روی یکی‌شان نوشته «مرغ دلم باز پریدن گرفت» و دارد مرا نگاه می‌کند.

الآن توی کتاب‌فروشی در سکوت و آرامش مطلق دارم این مطلب را می‌نویسم. حتی بیشتر از خانه‌ام آرامش دارم. چهارمین سالی است که کتاب‌فروشی را باز کرده‌ایم، یعنی در دوران «پسا مداومت» هستیم.

و اما انگیزه نوشتن این یادداشت:

چند شب پیش نشسته بودم و کار می‌کردم. یک کارگر افغانی که تقریباً همه نوع مواد و مصالح ساختمان جز پاره‌آجر از سر و لباس‌اش می‌بارید، لای در را باز کرد و پرسید: «حافظ دارید؟» خانم فروشنده گفت: بله. گفت: کوچیکش را هم دارید؟ گفت: داریم. گفت: می‌خوام خوش‌خط باشه. گفت: خوش‌خطش را هم داریم. وسط این گفت‌وگو هرچه اصرار می‌کردم بیاید داخل، می‌گفت لباس‌هایم کثیف است. چیزی نمانده بود به زور متوسل شوم. پرسید: چند است؟ فروشنده گفت: بیست‌ودو تومن یا همچی چیزی. گفت: ده تومنی‌اش را ندارید؟ دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم، تقریباً یقه‌اش را گرفتم و کشیدمش تو. گفتم: عزیزم، با تخفیف قیمتش همان ده تومن است. البته بعداً به فروشنده گفتم: نمی‌دانم چرا همان ده تومن را هم گرفتم. خانم فروشنده گفت: کار درستی کردی. و من به یاد دوران دانشجویی‌ام افتادم. مریض شده بودم، چند روزی بود تب داشتم. فکر می‌کنم بالای چهل درجه، واقعاً داشتم می‌مردم اما پول نداشتم. آن موقع‌ها حق ویزیت بیست تومن بود. به دکتر گفتم: لطفاً من را به اندازه ده تومن معاینه کن. می‌خواست نگیرد، به اصرار دادم، غرورم اجازه نمی‌داد.

نه شووینیست هستم، نه پشیزی برای خزعبلاتی مثل نژاد پرافتخار آریایی قائلم، نه تبلیغات شهرداری را برای اشاعه کتاب‌خوانی جدّی می‌گیرم، اما همیشه از ایرانی بودنم خوشحال بوده‌ام یا دست‌کم هیچ‌وقت نبوده که احساس شرمساری کنم اما این بار واقعاً از ایرانی بودنم خجالت کشیدم.

آن‌ها که گذارشان به سعادت‌آباد افتاده، می‌دانند که بساز بفروش‌ها از برکت یک اقتصاد بیمار و مجوزهای بی‌حساب و کتاب شهرداری چه شلتاقی می‌کنند. حتی یک نفر بساز بفروش، آرشیتکت، تکنیسین، دلال و کارگر (حتی نه برای خرید) سری به این کتاب‌فروشی نزده‌اند. از ساکنین محل هم که خیلی‌شان ماشین چند صدمیلیونی سوار می‌شوند و قاعدتاً باید متعلق به دیگر گروه‌ها و قشرهای اجتماعی باشند، آمار نگرفته‌ام اما با اطمینان می‌گویم بین نودوپنج تا نودوهشت درصدشان وارد کتاب‌فروشی نشده‌اند ـ می‌خواستم این را ننویسم، گفتم هم‌محله‌ای‌ها آزرده می‌شوند. بعد به خودم گفتم نگران نباش، آن‌ها چیزی نمی‌خوانند!

هدفمان از باز کردن کتاب‌فروشی کسب درآمد نبوده، خواسته‌ایم به خیال خودمان کار فرهنگی بکنیم. نمی‌دانم اگر قرار بود اجاره محل را هم بدهیم، ناچار از فروش چه چیزها یا ارائه چه خدماتی می‌شدیم. همه‌اش یاد آخرین صحنه فیلم «شاه‌لیر» در نسخه سیاه و سفیدی که کوزینسف کارگردانی‌اش کرده بود می‌افتم: «کجایم من؟»

کجاییم ما؟

آذر ۹۴

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بعدالتحریر:

 دو روز پیش مطلب کوتاه دوست عزیز اهل قلم محمد صادقی در روزنامه ایران را دریافت کردم در مورد فرارسیدن موسم سنتی سالانه چاپ تقویم و سربرگ‌های متنوع و رنگارنگ معمولاً فاخر و گران‌بها توسط طیف وسیع نهادهای دولتی و خصوصی و بانک‌ها و شرکت‌ها. صادقی ضمن نکوهش این سنت جاافتاده نالازم و مشحون از اتلاف منابع به ناگزیر محدود، به وضعیت اسفبار کتاب و کتاب‌خوانی هم پرداخته است، من‌جمله اشاره از روی خون‌جگر که شمارگان چاپ کتاب‌ها در کشوری با جمعیت هشتاد میلیونی به سطح 300 و 200 و حتی 100 جلد رسیده است. در نوشته او من‌جمله آمده است:

“اکنون، تیراژ 200 نسخه‌ای یا 300 نسخه‌ای در بازار نشر ایرآنجا افتاده و شوربختانه گاهی خبر از تیراژ کتاب‌هایی می‌رسد که زیر 100 نسخه منتشر می‌شوند. روشن است که صنعت نشر و بازار کتاب ما از رمق افتاده و ناشران از توان چندانی برخوردار نیستند. کتاب‌فروشی‌ها نیز با تدابیر دیگری به کار خود ادامه می‌دهند و اگر کتاب‌های کمک‌درسی، شمع، گلدان، مجسمه و… ارائه نکنند، کارشان زار است. این شوخی نیست که تغییر یک کتاب‌فروشی به «کباب‌فروشی» برای کسی که مهروموم‌ها به کار کتاب‌فروشی اشتغال داشته، پرسودتر است. این واقعیت یک «جامعه بی‌کتاب» است و چنین جامعه‌ای فقط بر اساس توهم می‌تواند در انتظار روزهای سپید بنشیند… به هر ترتیب، برای رهایی از چنین وضع نامطلوبی، باید کاری کرد و نه اینکه به انتظار معجزه نشست! اگر سازمان‌ها، اداره‌ها، شرکت‌ها، بانک‌ها و… چه در بخش دولتی چه در بخش خصوصی، به‌جای سفارش دادن تقویم‌ها و سررسیدهای نه‌چندان کارآمد، کتاب‌هایی را سفارش داده و به دست مردم برسانند، هم هدیه بهتری به آن‌ها داده‌اند و هم اینکه کمکی به ناشران و کتاب‌فروشی‌ها کرده‌اند. انتشار و تولید این‌همه سررسید که همچون سیلی هرسال در کشور سرازیر می‌شود، چه فایده‌ای دارد و چه نیازی را رفع می‌کند؟”

پایان نوشته استاد کسرائیان

________________________________________

اما پیشنهاد رنانی:

من همین اکنون که ماه پایانی سال ۹۴ است هنوز چهار سررسید استفاده نشده از سال ۹۴ دارم که در آغاز سال به من هدیه داده‌اند و به هر کس خواستم بدهم دیدم خودش هم یکی دو تا دارد. یکی از این سررسیدهایی که به من هدیه داده شد و هیچ استفاده‌ای از آن نکردم قیمتش یک‌صد هزار تومان بود، بسیار نفیس. اصولاً سررسید را هر فردی که نیاز دارد باید بر اساس نوع نیازش تهیه کند: یکی در سررسید، صورت‌جلسه می‌نویسد؛ یکی فقط قرار ملاقات می‌نویسد؛ و یکی فقط استفاده تقویمی می‌کند.

برای تولید ۲۰۰ نسخه سررسید حداقل یک درخت تنومند قطع می‌شود. یعنی در آغاز هرسال هر مدیر ایرانی برای هدیه سررسید از طرف شرکتش عملاً دستور قطع یک درخت تنومند را می‌دهد. و چنین می‌شود که هر چهار ثانیه به اندازه مساحت یک زمین فوتبال (تقریباً معادل یک هکتار) از میزان جنگل‌های جهان کاسته می‌شود. بیایید این روند را متوقف کنیم و هزینه تولید سررسید را به‌سوی گسترش کتاب‌خوانی معطوف کنیم.

پیشنهاد من این است که نوروز ۱۳۹۵ را با شعار «سررسید نه» به هم تبریک بگوییم. اگر رئیس شرکت هستیم به‌جای هدیه دادن سررسید، کتاب هدیه بدهیم و اگر کسی به ما سررسید هدیه داد پوزش بخواهیم و نگیریم. یک سال اگر چنین کنیم و سررسیدها روی دست خریداران بماند، برای سال‌های بعد هدیه‌شان را تغییر می‌دهند. همچنین پیشنهاد می‌کنم دستگاه‌های دولتی برای شرکت‌های تابع خودشان ممنوع کنند که امسال سررسید چاپ کنند یا سررسید هدیه بدهند.

وقتی یک کتاب هدیه می‌دهیم مهروموم‌ها قابل‌استفاده است و ده‌ها نفر می‌خوانند و همیشه به‌عنوان یک سرمایه آگاهی‌بخش در کنار ماست. کتاب‌خوانی فقط روشی برای افزایش دانش نیست. کتاب‌خوانی روحیه‌ها را صبورتر می‌کند، رواداری را بیشتر می‌کند، تمرینی است برای تمرکز فکر، قوه نطق ذهنی را به قوه نطق زبانی تبدیل می‌کند و مهم‌تر از همه، اختلال ارتباطی ما را درمان می‌کند. ما با خویش، با همشهریان خویش، با هم‌وطنان خویش، با نخبگانمان، با مردان و زنان بزرگ تاریخمان، باتجربه‌های پرهزینه گذشته جامعه‌مان و با مردمان جهان ارتباطی نداریم، ما دیالوگ نداریم. رسانه‌های تصویری امکان دیالوگ را از ما ستانده‌اند. ذهن ما فقط انبار داده‌ها و اطلاعاتی شده است که این رسانه‌ها بر روی ما می‌ریزند. ورود انبوه داده‌ها به ذهن ما قدرت تأمل و هضم این داده‌ها را از ما گرفته است. کتاب‌خوانی درمان‌ همه این بیماری‌ها است. گاهی فکر می‌کنم یکی از عوامل رشد منطقی و علمی اروپاییان این بوده است که آنجا آسمانشان‌ همواره ابری است و بیشتر مواقع بارش دارند و مردم مجبور بوده‌اند ساعت‌ها در خانه بمانند و همین زمینه را برای گسترش عادت به کتاب‌خوانی در آن‌ها فراهم آورده است.

بیایید با جایگزینی کتاب به‌جای سررسید شروع کنیم. بیایید از همین تغییرات کوچک آغاز کنیم. استاد من می‌گفت فتح قله‌های بلند با گام‌های کوچک آغاز می‌شود.

  • *مجله جهان کتاب، شماره 320 (دی‌ماه ۱۳۹۴)